یه روز یه "تنها"یی بود که هیچ کس به تنهایی اون نبود.
یه عده بودن که مثل پروانه ی دور شمع به دورش میگشتن،ولی اون باز هم "تنها" بود،چون اونا هم به اجبار دورش میگشتن!نه اجبار زوری! اجبار ذاتی. اینجوری ساخته شده بودن و برای این ساخته شده بودن.
تا این که یه کسی اومد از خاک! پروانه ها ی اطراف اون "تنها" بهش گفتن قبلا هم یه چیزی شبیه به این اومده و طغیان کرده بیا اینو برش داریم قبل از این که اینم علیه ت طغیان کنه!
"تنها" قبول نکرد و گفت:
*من یه چیزی میدونم که شما نمیدونید!*1
بعد از اومدن اون خاکی "تنها" یه چیزی بهش داد که به پروانه ها نداده بود.
همین باعث شد که پروانه ها به خاکی احترام بذارن،و به خاکش بیفتن،که در واقع افتادن به خاک "تنها" بود؛ چون که اون به خاکی یاد داد چیزی که به پروانه ها یاد نداده بود، چون اون هم خاکی رو آورده بود و هم پروانه ها رو!
ولی اون که چنین قدرتی داشت و این همه پروانه دور و برش،دیگه چه نیازی به خاکی داشت؟!
هدفش از آوردن خاکی چی بود؟
"تنها" میدونست خاکی یه روزی این طوری فکر میکنه پس از قبل جواب فکرشو داد:
*من توی خاکی رو نیاوردم جز برای عبادت!*2
و هیچکس برای عبادت لایق تر از خود "تنها" نبود!
چرا که هست خاکی از "تنها" بود...
و اما ...
یه روز یه "تنها"یی بود که هیچ کس به "تنها"یی اون نبود،نیست،و نخواهد بود؛
ادامه دارد...
{در پست بعدی انشا الله به شرط زنده بودن}
پ ا ی ن و ش ت *...*1 :کتاب راه زندگی "تنها" سوره ی بقره آیه سی.
پ ا ی ن و ش ت *...*2 : کتاب راه زندگی "تنها" سوره ی ذاریات آیه پنجاه و شش.
پ ا ی ن و ش ت: بعضی موقع ها فکر میکنیم تنهاییم ولی...
عین الدوله از وزرای زمان ناصر الدین شاه بو اومد بره خونه دید توی کوچه دو تا درویش هستن یه چیزایی میگن.
یکیشون میگفت:کار خوبه خدا درست کنه!
دومی میگفت:کار خوبه عین الدوله درست کنه.
عین الدوله از دومی خوشش میاد میره خونه میگه یه بشقاب پلو بکشین یه اشرفی هم بزارین زیرش بدین بهش.
پلو رو با اشرفی که زیرش بود میذارن جلوی درویش دومی اونم که خبر نداشته اشرفی زیرشه بهش بر میخوره و پلو رو میذاره جلوی اونی که میگفته کار خوبه خدا درست کنه،اونم پلو رو میخوره اشرفی رو هم میبینه و برش میداره میره.دومی هم دست خالی میره.
دو سه روز بعدش دوباره میاد ذکر میگیره که: کار خوبه عین الدوله درست کنه.
عین الدوله میبیندش و بهش میگه: مگه چند روز پیش بهت نهار خوبی ندادن؟
میگه: چرا دادن ولی من ناراحت شدم گذاشتمش جلوی اونی که میگفت کار خوبه خدا درست کنه.
عین الدوله فکری کرد و به خودش گفت: همون درست میگفت! کار خوبه خدا درست کنه عین الدوله سگ کیه!؟
یا رب عنایتی به این دل خسته.
پ ا ی ن و ش ت:نوشتن بعد از یه مدت سخته ها ولی هیچی مثل خودش نیست.
پ ا ی ن ش ت دل: چیزی نمانده،قدر چشم بر هم زدنی...
همه رفتند، گدا باز گدا مانده هنوز
شب عید است و خدا عیدی ما مانده هنوز
عیب چشم است اگر اشک ندارد،ور نه
سر این سفره ی تو حال و هوا مانده هنوز
کار ما نیست به معراج تقرّب برسیم
یا علیّ دگری تا به خدا مانده هنوز
تا اللهم اهل الکبریاء و ...
اینم لینک تصویریش:
http://www.aparat.com/v/6138f3d8e24e4ca7091d4b6deed79c4993188
گرفتاری غفلت
غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
از شما دور شدن زار شدن هم دارد
هر که از چشم بیفتاد محلش ندهند
عبد آلوده شدن خار شدن هم دارد
عیب از ماست که هر صبح نمی بینیمت
چشم بیمار شده تار شدن هم دارد
همه با درد به دنبال طبیبی هستیم
دوری از کوی تو بیمار شدن هم دارد
ای طبیب همه انگار دلت با ما نیست
بد شدن حس دل آزار شدن هم دارد
آنقدر حرف در این سینه ی ما جمع شده
این همه عقده تلنبار شدن هم دارد
از کریمان فقرا جود و کرم می خواهند
لطف بسیار طلبکار شدن هم دارد
نکند منتظر مردن مایی آقا ؟ !
این بدی مانع دیدار شدن هم دارد
ما اسیریم اسیر غم دنیا هستیم
غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
***علی اکبر لطیفیان ***
پ ا ی ی ن ن و ش ت ا ن ت ظ ا ر:نوری دلم را روشن کرده که از تاریکیش می ترسم! نه از تاریک شدنش،از تاریک ماندنش!فرق شدن تا ماندن سه حرف است؛ولی این کجا و آن کجا؟!تاریک شدن هم ترس دارد ولی دیگر به ترس آلوده به خجالت گناهش عادت کرده ام!می گویند ساکنان نزدیک دریا بعد از مدتی به صدای امواج عادت می کنند به طوری که دیگر نمی شنوند؛
راستی که چه بد است قصه ی عادت... *اللهم عجل لولیک الفرج*
هر شب دلم به گفتن یک فاطمه خوش است زهراست ، یادگاری نور خدای من خورشید صبح و ظهر و غروب سرای من پرواز می کنیم از این خانه تا خدا من با دعای فاطمه او با دعای من ما نور واحدیم ، نه فرقی نمی کند من جای او بتابم یا او جای من مست تجلیات خداوندی همیم من با خدای اویم و او با خدای من یک طور حرف می زند انگار بوده است در ابتدای خلقت و در ابتدای من دنیا ! تمام آنچه که داری برای تو یک تار موی خاکی زهرا برای من کاری که کرد فاطمه کار امام بود زهراست پس علی من و مرتضای من ما یک سپر برای جهازش فروختیم چیزی نبود تا که بمیرد به پای من هر شب دلم به گفتن یک فاطمه خوش است از من مگیر دلخوشی ام را خدای من علی اکبر لطیفیان
...................................................
پ ا ی ی ن ن و ش ت 1:سلام خیلی وقت بود که درست حسابی مطلب نذاشته بودم به همین دلیل هم بود که دیگه روم نمیشد بذارم،میخواستم در رابطه با اعتکاف بعد از اعتکاف بذارم که حس کردم دیر شده بعد که به داداشم گفتم، گفت دیر چی باید میذاشتی ولی اون موقع دیگه واقعا دیر شده بود؛ خلاصه براتون بگم که بالاخره به کمک حضرت زهرا(س) و این شعری که در مدح ایشان سروده شده دوباره سعی کردم یه جورایی بنویسم. البته هنوزم شرمنده جامعه وبلاگ نویسان هستم و از خواننده هام که از لحاظ کمّی خیلی کمن ولی از لحاظ کیفی زیادن(یعنی هر کدوم به صد تا خواننده می ارزن!) و اینو به هرچیزی ترجیح میدم اول تشکر میکنم بعد هم عذر خواهی.
ولی در کل تا الان سعی کردم برای دل خودم بنویسم نه برای خوانده شدن ولی بالاخره کسانی هم که می خوانن حقی بر گردن نویسندگان دارن که باید ادا بشه ومن امیدوارم از این به بعد بتونم خوب عمل کنم.
پ ا ی ن ن و ش ت 2:امتحان های دانشگاه هم شروع شده و اکثریت رو به اتمامه ولی یه تعدادی از دانشگاه ها هم هست که هنوز امتحاناشون شروع نشده و دانشگاه من هم از اون تعداده امیدوارم همه ی دانشجو ها خیلی درس خون تر از من باشن.
*یا علی مدد*
بسم رب الشّهدا و الّصدیقین
سردار شهید محمد رضا عقیقی
تولد 16/10/1340 شیراز.
سمت: مسئول عقیدتی لشکر 19 فجر.
شهادت: 24/10/65 شلمچه-عملیات کربلای 5.
از هر کس سراغش را گرفتیم حیرت و حسرت خودش را نشانمان داد؛از او چیزی نمی گویند جز این که بزرگ بود و با شکوه،خاکی و فرو تن چنان که شیعه ابو تراب،و شیعه ابو تراب تنها دلش را در جا نمازش نمی پیچد ،که مرد جاده و سجاده هر دو را باید...
دریغ از یک روزنه!
همین که روزهای نزدیک به عملیات می رسید،برای بچه ها فال حافظ می گرفت. نزدیک عملیات کربلای 5 بود؛ این بار اولین باز شدن کتاب به نیت من بود،بعد از کمی مکث و زمزمه با همان لبخند همیشگی ولهجه شیرین گفت: "نه کاکو جون! دریغ از یک روزنه کوچک، انگار اصلا قرار نیست از دست تو راحت بشیم!"
با سپری شدن لحظاتی وضعیت بقیه بچه ها هم مشخص شد.
مرتضی جاویدی،سید محمد کدخدا وعباس حق پرست جزء شهدا بودند،
زنده ها هم معلوم شدند ...
یکی از بچه ها گیر داد که حالا نوبت خودته! صدای خنده ها بالا رفت بود. از بچه ها اصرار و از او انکار تا بالاخره چشم ها را بست این بار زمزمه هایش کمی طولانی تر شد، قطره اشکی آرام از گوشه چشمانش لغزید، کتاب را باز کرد:
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان جام "عقیقی" به سمن خواهد داد چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
عملیات کربلای 5 که تمام شد رفتنی های فال، همه شهید شدند! جاویدی- حق پرست- کدخدا وخود عقیقی و ...
من مانده بودم و صدای محمد رضا که تا امروز در ذهنم مانده:
"دریغ از یک روزنه ..."